اتوبوس

یادم رفته بود چقدر از نشستن توی اتوبوس وقتی شبه لذت می‌برم.

بیرون از شیشه‌هاش انگار دنیا خیلی آروم و روان در جریانه‌.

خفگی

امروز عصر رفتم دویدم و دویدن تو این هوای گرم حس خفگی میداد ولی شاید به همین حس نیاز داشتم به هرحال راضیم ازش

ولی این روزا سخت و دیر میگذره تنها خوبیش اینه تو خونه‌ام ولی بازم دور و برم پر از تنشه و آدم رو داغون میکنه حس میکنم دیگه نمیکشم ولی میبینم نه انگار خوب میکشم و هنوز تحمل دارم ولی خب بس نیست؟ کی میشه این انتظار تموم بشه

مرور

مرور آدمای گذشته حس سنگین و عجیبی داره.

انتظار

هنوز هم منتظر خبر خوبیم که مامان گفت میرسه.

کاش نزدیک باشه. بهش نیاز دارم همونقدر که یه غریق به آغوش نجات یا به هوا و ساحل احتیاج داره.

سخت میگذره کاش ب خ اینقدر سخت‌ترش نکنه برام و متوجه موقعیت باشه

پ.ن: نمیدونم چرا جدیدا این کارم شدیدتر شده که تو یه سری جمله هام با وسواس نقطه و ویرگول میذارم و یه سری جمله ها با این عناوین غریبه ای بیش نیستم‌.

بخشش

بعضی از بخشیدن‌ها عجیبه، متوجه نمیشم کی بخشیدمش؟ این فرایند کی و چگونه آغاز شد؟ چیشد که یهو دوباره مثل قبل باهاش رفتار می‌کنم طوری که انگار چیزی نشده

یهو برمی‌گردم. ایست میکنم. کندوکاو میکنم و میبینم نه نبخشیدم هنوزم دلم نمیتونه فراموش کنه

وقتی فراموش کردنی که در کار نباشه پس چه بخششی؟

انگار فقط بدنم مغزم جسمم عادت داره به مثل همیشه باهاش رفتار کردن به مثل همیشه بودن.

ترتيب

یکم باید سروسامون بدی به اوضاع یکم که نه بیشتر از یکم

خوابم رو درست کنم کم خوابی کار دستم میده صبح هم که باید زود باشم

یکم فشرده تر رو یادآوری زبان کار کنم

ورزش رو جدی دوباره بذارم تو برنامه

فردا هم کیک درست کنم

پس فردا هم جایزه لازانیا

یکنواختی کار دست آدم میده

سیستم

امروز صبح با تمام وجودم بیخود و بی اساس بودن ساختار سیستم اداری رو حس کردم

هرچند لا به لای این بیخود بودن‌ها تونستم آدم خوب هم پیدا کنم مثل همیشه

وحشی بمون

بهم گفت رام نشو وحشی بمون

باید یکی یادم می‌آورد

آدم اگه اسیر یه ساختار و سیستم باشه بازم میتونه وحشی بمونه؟

دارم فکر میکنم، خ ت پیام سال گذشته ام رو ریپ زد گفت یادت نره چه قولی دادی به خودت یادت نره گفتی کم‌‌ نمیاری و ادامه میدی.

خ ت رو خیلی دوست دارم یه زمانی حتی در حد پرسیدن بعدها فهمیدم نباید از کسی بت بسازم یه روز شاید با یه اتفاق ساده ازشون دلسرد بشم و این حس بدی داره.

دارم به فکر میکنم. میگی به چی؟ خودمم نمیدونم. شاید به مسیر شاید به مقصد اون مسیر

فقط میدونم این یکی فرق داره می ارزه به اون لحظه ای که میخوام

تاوانش رو باید بدم‌ البته انگار تاوان دادن براش خیلی وقته شروع شده واسم ولی تحمل میکنم

خ ت متوجه نیست فکر میکنه مسیر رو اشتباه دارم انتخاب میکنم چون دورم میکنه چون سخت‌تره خیلی سخت‌تره ولی من میدونم میشه سختی این تصمیم رو به جون خرید قرار نیست ابدی باشه که

همه چیز موقته همه چیز گذراست. ماهیت اش که اینطوره فقط شاید ردش بمونه تا ابد تا سالها تا روزهای آخر عمرت.

دلم میخواد وحشی بمونم دلم میخواد اینبارم سرپیچی کنم خودم بپرم تو چاه نه اینکه کسی هولم بده وقتی بی خبرم حداقل میدونم وقتی با هزار بدبختی خودمو از چاه بالا بکشم چیزی رو که باید میبینم.

هنوزم‌ دارم فکر میکنم به اینکه فرق بها و تاوان چیه؟

تاوان رو مجبوری پس بدی ولی بهای چیزی رو دادن انتخاب خودته

نقطه مشترکشون چیه؟ اینکه هرچیزی تاوان داره حتی اگه کوچک تر از نوک سوزن باشه و هرچیزی بهایی داره.

کیک

دلم میخواد با یه رسپی جدید کیک درست کنم امروز

ولی فعلا ایده ای ندارم

تقریبا دارم سعی میکنم خوابم رو درست کنم و اط یه ساعت به بعد دیگه دیرتر نخوابم

اینم بگم که نمیدونم قراره اتفاق ها چطوری پیش بره و یکم گیجم و منتظر

دیشب هم باز آدم های خوب دیدم و آدم های خوب و تقریبا غریبه واقعا دوست داشتنین که بدون دلیل قبلی و چشم‌ داشت کمکت میکنن و مهربونن

کوه

نمیدونم اسم این تخته سنگ های بالا یا وسط کوه چیه که لب جاده میشه دید و آدما میرن یه چیزایی مینویسن روش اکثرا هم دعا و اسم اشخاص بزرگ.

ولی یکم‌ پیش یکی دیدم عجیب بود.

نوشته بود:

تا چونه زیر آبم:)

بعد چند کیلومتر جلوتر یکی‌ دیگه نوشته بود:

پروردگارت رهات‌ نمیکنه

دورش هم کلی دایره کشیده بود، اینم حس خوبی داشت.

بها

که بعدها برگردم بخونمش

ادامه نوشته

برگشت

بالاخره دارم برمی‌گردم خونه شهری که دوستش دارم

سفر بیشتر از یه ماهه ام داره تموم میشه و فردا میرسم مقصد.

صبح زود رفتم خونه باواجی خداحافظی کنم ازش تمام مدت نگاش میکردم که چقدر تنهاست و چقدر بامزه هرکدوم از قرص هاش رو یه گوشه خونه گذاشته بود تا قاطی نکنه زمان خوردنشون رو و آروم برام توضیح می‌داد قبل ناهار بالای کابینت، بعد ناهار روی پشتی، قبل شام روی میز تلویزیون و بعد شام کنار گلدون:) امیدوارم تا سال دیگه که برمی‌گردم و سر میزنم بهشون حالش خوب باشه.

همیشه روزهای رسیدن به اینجا غمگین دو عالم بودم و روزهای رفتن خوشحال ولی اینبار اونقدر خوشحال نیستم مثل قدیم شاید برای اینه که از دایه ام خداحافظی نکردم مثل هرسال...

قصه

دلم خیلی چیزها میخواد، برگردم زیر پتو مامان قصه بگه و شروع کنه به گفتن یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود، یه دختری بود که...

و اون دختر چه کارها که اون روز نکرده بود چه اشتباهات و شیطنت‌ها که نکرده بود.

دختر یهو میگفت نه قصه آدم‌ها نه، قصه حیوون‌ها رو بگو و همه اون شیطنت‌ها میفتاد گردن خرگوش و خرس و گنجشک بيچاره ای که با دخترک یکی شده بودن و بار اون رو به دوش میکشیدن.

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود، گنجشککی بود که...

کی رو گول میزدم؟ کی گول می‌خورد‌؟ من یا مامان؟ یا شایدم گنجشکک بیخبر؟

نور

چشم‌هایی هستند

که نور را نمی‌بینند

خاطراتی، که به یاد نمی‌آیند

لبخندهایی که لذتی نمی‌بخشند

اشک‌هایی که دردی را نمی‌شویند!

کلماتی، چون سیلی

و احساساتی، که هستند…

روحی هست

که هیچ چیز

تسلایش نمی‌بخشد.

پ.ن۱: اسم شاعرش رو یادم رفته یهو یادم اومد این شعر و الان خسته تر از اونیم که برم ببینم شاعرش کی بود.

پ.ن۲: عاشق هر متن و شعر و تصوری و فکریم که ردی از نور داشته باشه

مرور و اجبار

اول اینکه از هرچیز اجباری متنفرم

حتی خنده زوری، چی فرض میکنن ادم رو که انتظارات اینطوری دارن؟

دوم اینکه دیدن بعضی ها مثل مسکنه

مخصوصا وقتی همراهیت کنن برای کندوکاو گذشته و مرور روزهایی که امروز رو آرزو داشتن

و گفتم بهش: چقدر احمق بودیم بابت این آرزو

اینجا

اومدم لب پنجره همیشگی و مورد علاقه ام تو این شهر غریب که بهش میگن شهر مادریم

به خیلی سال پیش فکر میکنم به هشت سالگیم فکر میکنم وقتی اولین بار اتفاقی وارد بلاگفا شدم

اینجا رو خیلی دوست دارم، خیلی زیاد...

داشتم فکر میکردم چه روزها که خوشحاليم ذوقم و خشم و غمم رو اینجا به جا گذاشتم

هیچی از اینجا نمیدونستم سعی هم نکردم سردر بیارم فقط فهمیدم عه میشه نوشت! میشه غریبه باشی و نوشت

یادمه عصبانی بودم از مامان از مدرسه برگشته بودم دیدم دفترچه خاطرات سبزم نیست دنیا رو سرم خراب شد

بعد از اینکه پسش گرفتم دیگه اعتمادی نداشتم به کاغذ هاش حس میکردم تقدسش رو از دست داده

بیشتر از اینکه کنجکاوی مامان رو مقصر بدونم، مقاومت نکردن قفل دفترچه رو مقصر میدونستم

رفتم حیاط و با کبریتی که دزدکی ذخیره کرده بودم آتیشش زدم

چه سرزنش ها که نشدم... ولی کسی چه میفهمید اون دفترچه دیگه مقدس نبود. برگه هاش معمولی شده بود دیگه راز نگه دار نبودن دیگه گوشاش کر شده بود.

وقتی اینجا رو پیدا کردم دیدم کسی قرار نیست چیزی بفهمه کیبورد کامپیوتری که بابا هی میگفت محکم کلید هاشو فشار نده یهو برام مقدس شدن و شروع ‌کردم به نوشتن

نوشتن از جایزه ای که بهم داد خانم‌ اکبری نوشتن از اینکه گره اخمای خانم اکبری رو با شیرین زبونیم باز کرده بودم.

نوشتن از مشکل هایی که هم قد خودم بودن ریز و کوچیک ولی برای نیکوی اون زمان سنگینی میکرد

نمیدونم چیشد که دیگه یه روز غیبم زد و بعد از اون گذاشتم کیبورد زیر اون پارچه نارنجی خاک بخوره

و این ماه های اخیر که برگشتم

اینجا عجیبه، عجیب میشه نوشت الان حتی میدونم میشه خوند بقیه رو زندگیشون‌ بی پرده خوند

با خیلیا حرف زد بدون‌اینکه توجهی به سن و جنسیت اش کنی

اگه اینجا نبود نمیدونم به کجا میتونستم اعتماد کنم برای خالی ‌کردن این نشخوار های فکری

از یه جایی به بعد آدمایی که عزیز بودن یه زمان واست کسایی که آخ میگفتن دلت پر میزد واسشون از نگرانی دیگه مثل قبل نیستن واست

هرچقدرم سعی کن دوستشون داشته باشی حرفاشون مثل سیلی گونه ات رو سرخ نگه میداره که یادت نره به وقتش چی هیولا و بی ملاحظه میشن کاری ندارن عزا به دلت نشسته خودشون هم میشن زخم اضافه

دیگه نمیتونم مثل قبل نگاش کنم نمیدونم

* تو پست قبل اینقدر پرت و پلای پراکنده گفتم که از خودم شرمم میشه دارم سعی میکنم پاکش نکنم

تا ادب بشم یاد بگیرم موقع عصبانیت مثل ادم بنویسم

بهم ریختگی

هرچی برمی‌گردم عقب همیشه تابستون ها بد بودن همیشه رنج و غم داشتن و امروز ایمان آوردم ۱۴۰۴ بدترینش بود.

همش فکر میکنم چرا باید همیشه رول آدم قویه رو گردن بگیرم چرا نباید وقتی دردم میرسه گریه کنم جلوی چشم بقیه چرا نباید وقتی دردم میرسه داد بزنم و اگه صدام دربیاد همه طوری نگاهم میکنن انگار گناه کبیره کردم. عادت کردم بریزم تو خودم و بعدها یه جا یه روز بغضم بترکه و بگم چی بهم گذشت همه این سال هایی که خفه خون گرفته بودم.

امروز تحقیر شدم مسخره شدم توسط کسایی که فکرشم نمیکردم سرچی؟ سرچی هرچیزی که بود حق نداشتن توهین کنن بهم اینقدر حالم بد بود که وقتی از ماشین پیاده شدم برم آب معدنی بگیرم چون کارت شناسایی بابابزرگ و یه سری کارت های دیگه هم سپرده بودن به من اشتباهی موقع کارت کشیدن سه بار کارت باواجی رو کشیدم تو کارتخوان و فروشنده فقط نگام میکرد و وفتی ازم گرفت کارت رو همونطور منتظر بود تا رمز رو بگم

حس میکردم مغزم دچار نابودی شده نمیدونم

دلم میخواد برگردم به روز های روشن یا روزهای روشن بیان

دلم میخواد حرف های خوب بنویسم حس خوبی ندارم که اینجا رو سراسر غمرنگ کنم اونم وقتی که بی فایده است چون نمیتونم امام چیزی که به سرم میاد و تو دلم زو میگذره رو بنویسم.

۶ سال پیش نابود شده بودم تابستون بود بهم هیچی نگفت بعدش تا چندین سال بهم گفت لیاقت نداری نداشتی نمیتونی

سه سال پیش رو صندلی شاگرد نشسته بودم مرداد بود بهم گفت آبرو ریزی نکن لیاقت نداری هیچی‌ نگفتم پیش کسی حتی پیش مامان زبون نیومدم که چی بهم میگذره ولی بعدها بهش نشون دادم که میتونم که لایق بودم

امروز دوباره گفت لیاقت میخواد که تو نداری تا شب وقتی که قفل خونه رو باز کردم باور کردم شاید حق بد اونه شاید حق با اوناست

کلی نمیشه این‌بارم بهش ثابت میکنم لیاقتش رو دارم و اون تعیین کننده نیست

چی باعث شده فکر کنه منو میشناسه بعد از اینهمه دوری؟

اینبار پیش کسی چیزی نمیگم‌ تو دل خودم نگه میدارم با وقتش همه رو میکوبم تو صورتش که بفهمه معنی هیچی چیه

فقط کاش خدا خودش مراقبم باشه