تنها چند روز

فقط چند روز به سفرم مونده که ذوقشو داشتم ولی میدونی چیه مه؟ هیچ شبیه به آدمایی نیستم که ذوق دارن داشتم ولی دیگه ندارم. فعلا از خودم از زندگیم از خیلی از آدما از هر حرفی که مجبورم بشنوم و در برابرش سکوت کنم متنفرم متنفر.

ولی میدونم موقتیه میدونم درست میشه شاید چند ساعت چند روز چند ماه یا سال؟ نمیدونم ولی میشه دیگه

یکی گفت

دیدم یکی گفت:

با کوله سنگین نه میشه لگد زد نه مشت.

خوشم اومد و میخوام یادم بمونه.

سنگینه

درد و غمی که تو دلمه رو هیچجوره نمیتونم

طوری که تو ذوقم خورده رو نمیتونم

هنوز نمیدونم به چی امید دارم

شاید خبر اصلی هنوز نرسیده

ولی کریم بالایی به خودت قسم بسمه نمیتونم

پشت گوش

یه سری کارا رو دارم پشت گوش میندازم و این آخر شب که میشه، عصبیم میکنه.

امروز هم درگیر بودم از این در به اون وسط خیابون و خداروشکر روز آخر بود ولی دیدن مردم جالبه واقعا هرکی یه طوریه و وقتی از کنارشون رد میشی حرف زدنشون و شنیدن یه تیکه از مکالمه شون جالبه.

اینم بگم که تصمیم گرفتم طی یک حرکت انتحاری سریال آناتومی گری رو شروع کنم.

بی موقع

دلتنگی های بی موقع رو دوست دارم ولی خب دردش بیشتره.

یهو چشم وا میکنی میبینی ساعت ۴ صبحه، یادت میاد یه سال پیش همین ساعت همین روزا با کی درباره چی حرف میزدی، یادت میاد حال اون موقع رو دغدغه های اون موقع رو و حس اون روزا. دوباره به ساعت نگاه میکنی میبینی پنج دقیقه دیگه هم از عمرت گذشته و میفهمی سرعت رفتنش مثل سرعت رفتن و محو شدن همون آدم از زندگیت بوده.

شلوغ

فردا یه طوری سرم شلوغه و قراره از ظهر تا شب بیرون باشم که نمیدونم قراره از چی شروع کنم

فعلا فقط مشخصه که باید تو سگ گرما آواره این خیابون به اوت خیابون باشم

خدایا شکرت

امشب یا درواقع دیشب

تاتر عجیب بود پیرمرد دوست داشتنیم حتی یه دیالوگ نداشت کلی نگاه زخمیش از ثانیه اول تا آخر منو هم زخمی می‌کرد... از چیزی که فکر میکردم بهتر بود. زن سرخ پوش احساساتش فراتر از قرمزی لباسش بود و تندی مزاجش رو دوست داشتم‌. تهش مبهم بود ولی با میم با این نتیجه رسیدیم که : گاهی چه برگردی چه برنگردی کاری از دستت برنمیاد و اون چیز یا کس رو از دست میدی به هرحال. راستی برای آهو تیزپا خوشحال شدم گفت داره مربی مهدکودک میشه:)))

چرا من؟

_ چرا من؟ چرا این دردها واسه منه؟

و خدا گفت: همراه هر سختی اسانی است.

خدایا به امید تو.

ممنونم ازت.

گزینه

که یادت بمونه یه مدت دیگه همه گزینه هات رو بررسی کنی و مشورت کنی در ارامش و منطق با یه سری

فعلا درگیر نشو خواهشا

دورها

در دل من چيزي است مثل يك بيشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم كه دلم مي خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوايي است كه مرا مي خواند

منم همینطور سهراب، منم همینطور...

پ.ن: هرچی فکر میکنم یادم میاد چرا و چطور سر کلاس سعد اینو نوشتم گوشه سمت چپ بالای صفحه چپ کتاب.

حس

انتظار

ادامه نوشته

تاتر

از الان واسه تاتر جمعه شب هیجان دارم ولی میترسم تا خود جمعه شب هیجانم فروکش کنه و بی میل بشم...

به هرحال قراره بعد از بیشتر از یک ماه میم و سین و الف عزیز و پیرمرد دوست داشتنی رو ببینم و برای غیبت کردن با میم انگار بیشتر ذوق دارم تا دیدن تاتر.

حس میکنم هرچقدرم تاتر برم هیچکدوم مثل تجربه اولم نمیشه:) چقدر خندیدیم بیخود و چقدر الکی شاد بودیم:) چقدر موقع سوال کردن و نقدش بعد از اتمام زیادی جدی بودیم بین بقیه:))

مدیران محترم بلاگفا لطفا پنبه از گوشتون بردارید تا صدای بنده برسه، من خواستار ایموجی های قبلی وبلاگ هستم حس نوستالژی بودن اونا به بلاگفا معنی میداد:)))))))

با تشکر.

رشت و تابستون

از بچگی همیشه از تابستون و تک تک روز ها و ماه هاش متنفر بودم. نه به خاطر گرما چون عاشق گرمام و فراری از سرما... بلکه چون از ریشه به نظرم بیخوده و بد فقط همین! تیر امسالم جهنمی بود ولی امیدوارم مرداد خوبی پیشروم باشه:) بابت اولین سفرم به رشت هیجان زدم و نمیخوام به خاطر اینکه توی مرداده تلخش کنم قنداب خونم رو.

امیدوار مرداد خبر خوب برسه درست مثل تابستون 1401 که نیمه اول تا پایان مرداد خوشحال ترین بودم. کاش مامان و حافظ درست گفته باشن کاش خدا دستمو محکم بگیره و ول نکنه این بچه رو. مرداد که خبر خوب برسه دیگه تابستون امسال هم به یه ارامش نسبی موقتی میرسم.

شاید حق با سین بود، ارامش مهمه. مهمتر از چیزی که فکرشو میکردم.

لعنت به ریست و رمز گوشی

حس میکنم بعد از اینکه گوشیم رو که همه نوشته های لحطه ای و عکس های این 6 سال داخلش بود رو ریست کنم، دیگه کنار اومدن با رفتن یه سری چیزا که برام عزیزن راحتتر بشه

البته شایدم راحتتر نشه صرفا من عادت کنم یا خنثی بشم ولی به هرحال غمگین میشم

نمیدونم چطوری قراره با گالری و پلی لیست و نوت خالیم کنار بیام:( ولی خب فکر کنم زندگی بدتر از اینها رو هم برام در پیش داشته باشه در اینده

باید تحمل کنم فعلا.

کاش حداقل اکانت های تلگرام و ... نپرن. سیو مسیج اونجا حکم وبلاگ پیرم رو داره...

خاله

خواستم اینجا ثبت بشه

خاله ی خوب و مهربون گلی از گل های بهشته:)))))

خاله لیلا با اینکه از مامانم بزرگتری ولی مثل ابجی بزرگه ای برام:))) اسمتم میاد خوشحال میشم حتی.

معده درد

کاش یا من تیکه تیکه بشم یا این معده دست دوم که روانیم کرده. بدبختی ها رو سر من خراب میشه تو از چی مینالی و دردت چیه اخه بس کنننننننننننن

عمیقا نیاز دارم این دوران خوب تموم بشه حداقل دستاوردی باشه که با معده ام اشتی کنم.

بشنومت

کمکم کن بشنومت وسط این اشفته بازار ذهنم.

از این هراسونم که نمیدونم بعد ته خط واقعا تمومه همه چیز یا نه. لطفا خوب تموم بشه خودت که دیدی منو ای همه سال نه؟

بی ربط ها

عشق حرمت داره واجبه احترامه و نیازمند احساس واقعی.

اینکه یه سری اینو نمیفهمن یا خودشو میزنن نفهمی باعث میشه سر خودمو و خودشون رو بخوام بکوبم تو دیوار.

و اینکه میدونم بی ربطه به این موضوع ولی لطفا و خواهشا با سرو صدا و دهن باز غذا کوفت نکنید یاران و همراهان گرامی.

واقعا اینجور موقع ها میخوام یا سفره رو پاره کنم بکنم تو دهن طرف یا میز رو وسط سرش دو شقه کنم! د بسه دیگه عزیزم!

شعر، پاسخ، نور و شب

خورشید؟ نه مرده ولی دل‌خسته است
پنهان شده در پشت افق دربسته است
شب؟ آری گرفته‌ایم سنگین و سرد
اما هنوز در دل ظلمت شرری هست و درد
آن آخرین امید؟ نگاهم کن هنوز
در چشم توست اگرچه خاموش و دور
بقایای نور؟
در نبض زمین در نفس‌های داغ
در رؤیای ما مانده ولو بی‌چراغ
سؤال تو سکوتی‌ست لبریز نوا
و پاسخش در دل خود شب با صدا
نه ،هنوز تمام نشده این مسیر
خورشید اگر رفته باز خواهد گشت دیر یا زود چون تقدیر...

پ.ن: این شعر دلنشان رو یه عزیزی تو کامنت نوشته قبلی فرستاد فکر کنم سروده خودشونه ولی اسمش ازشون نبود فقط اسم وبلاگشون خزان بی پایان سرنوشت هست، امیدوارم ازم ناراحت نشید ولی اونقدر دلنشین و قشنگ بود دلم خواست اینجا ثبتش کنم... موقع خوندنش حس کردم خطاب به خودم و وضعیت و حال این روزهامه.

یه جورایی پاسخ به شعر قبلیه!

نور نور نور

خورشید مرده است مگر؟ شب گرفته ایم

آن آخرین امید! بقایای نور کو؟

_مجید ترکابادی

تمرکز

لعنتی تمرکز کن دیگه

ممکنه؟

یه تیکه از شعر موردعلاقه یا کتابی که براتون ارزشمنده رو میگید بهم؟ لطفا:)

چرا

حس اون مردی رو دارم که حتی قصه اش رو درست یادم نیست، بعد کل بدبختی یه کیسه دونه گندم گیر اورده بود که اون کیسه هم پخش زمین میشه و یهو مرد دیگه طاقت نمیاره و به خدا میگه چرا من؟ اینهمه بدبختی پشت سرهم یعنی چی؟ چیکارت کردم؟و وقتی خم میشه لای ترک زمین کیسه پر از سکه طلا و پیدا میکنه و شرمنده میشه از حرفاش.

خدایا خستم منم ادمم کجا بدی کردم؟ همیشه سعی کردم کمک کنم دست بقیه رو بگیرم حتی از خودم برای خیلیا زدم که حاضر نشدن یه بار پام وایسن ولی پس کجای کار رو اشتباه کردم؟ چرا این روزا اینقدر امتحانم میکنی؟ صبر؟ باشه رفیق

فقط کاش منم تهش شرمنده بشم و بگم ببخشید قضاوت کردم و ممنونت بشم. هرچند الانم ناشکری نمیکنم.

فقط میخوام مراقبم باشی

شکننده شدم. امروز سومین یا شایدم چندمین اتفاق بد افتاد. پس کی خبر خوب میرسه؟

این خونه نیاز به شادی از ته دل داره....

ح ش

هیچوقت دیدن و حرف زدن با ادمای خوب برام تکراری نمیشه، بعضیا واقعا نجات دهنده ان.

ح اگه دیروز به حرفام گو نمیداد بدون شک تا الان سرم رو به دیوار پشتی کوبیده بودم!

این روزا خستم به زور دارم خودمو میبرم جلو، زمان روم سنگینی میکنه ولی خب خزیدن هم خودش یه نوع حرکته نه؟ حرکت و تکاپو هرنوع اش قابل تقدیر و ستایشه.

کاش یه بار دیگه حسش کنم. شدیدا به اون چند ثانیه نیازمندم خوایه.

ته تهش؟

ته توان منو کی تعیین میکنه؟

قفل

صبح اولین قفل شکسته شد.

ثابت میکنم به خودم که لایقم.

باید لایق باشم.

خالی

ادامه نوشته

مشت بر سینه

این روزا با تمام وجود دارم درک میکنم حسی رو که همزمان گریه کنی، صورتت از اشک خیس باشه و یا بغض خفت کنه ولی هنوزم بجنگی هنوزم کار خودتو کنی و منتظر خبر خوش بمونی...

مامان میگه حافظ همیشه بهش راست گفته و تاکید کرد همیشه، نه بیشتر اوقات.

بفهم

مثل کبریت کشیدن در باد زندگی دشوار است

من خلاف جهت آب شنا کردن را،مثل یک معجزه باور دارم.

آخرین دانه کبریتم را میکشم در این باد...هرچه باداباد!


-سهراب سپهری

یکی

امروز یه غریبه اینجا بهم گفت

بدون: تو ادم خوبی هستی... مراقب "خوب" بودنت باش.

خواستم بگم تمام سعی ام رو میکنم.