حس اون مردی رو دارم که حتی قصه اش رو درست یادم نیست، بعد کل بدبختی یه کیسه دونه گندم گیر اورده بود که اون کیسه هم پخش زمین میشه و یهو مرد دیگه طاقت نمیاره و به خدا میگه چرا من؟ اینهمه بدبختی پشت سرهم یعنی چی؟ چیکارت کردم؟و وقتی خم میشه لای ترک زمین کیسه پر از سکه طلا و پیدا میکنه و شرمنده میشه از حرفاش.
خدایا خستم منم ادمم کجا بدی کردم؟ همیشه سعی کردم کمک کنم دست بقیه رو بگیرم حتی از خودم برای خیلیا زدم که حاضر نشدن یه بار پام وایسن ولی پس کجای کار رو اشتباه کردم؟ چرا این روزا اینقدر امتحانم میکنی؟ صبر؟ باشه رفیق
فقط کاش منم تهش شرمنده بشم و بگم ببخشید قضاوت کردم و ممنونت بشم. هرچند الانم ناشکری نمیکنم.
فقط میخوام مراقبم باشی
شکننده شدم. امروز سومین یا شایدم چندمین اتفاق بد افتاد. پس کی خبر خوب میرسه؟
این خونه نیاز به شادی از ته دل داره....