غروب و ترمز

امروز دومین جلسه رانندگی بود و خانمی مسیر رو طوری برنامه ریزی کرد که رسیدیم خیابون موردعلاقه ام

و تا حالا موقع غروب خودم تنها رانندگی نکرده بودم تو خیابون ساحلی و پا به پای موج‌های دریا حرکت نکرده بودم

حس قشنگی بود و این اولین بار کاش یادم بمونه

ولی خانم عزیز هی با گفتن خب بسه گاز نده هی اون فضای زیبای رمانتیک رو خراب میکرد:)) اینم‌ شانس ماست

همه‌اش تو همه‌اش من

از وقتی یادم میاد از وقتی خیلی بچه بودم همیشه بابا من رو محکم‌ بزرگ کرد مجبورم کرد سخت باسم مجبورم کرد کمال‌گرا باشم و سخت بگیرم و نگذرم از اشتباهم

نمیدونم چرا نوبت به داداشم که رسید روششون عوض شد اصلا نسبت به اینکه اون پسر هم هست محکم نیست همیشه باید نگرانش باشی و بخوای مراقبش باشی چون میدونم اشتباه میکنه و عین خیالش نیست حتی حالا که بزرگ‌تر شده

از وقتی یادم میاد وقتی از جلوی اتو گالری رد می‌شدیم یا تو جاده لند‌کروز می‌دیدیم بابا میگفت نیکو بزرگ شدی از اینا واسه بابات میگیری؟ منم میگفتم چشم درس میخونم شاگرد اول بشم می‌گیرم و از این توقع خوشحال بودم

این حرف بار‌ها و بارها تکرار شد و امشب یهو باز بابا گفتش

یه لحظه فکر کردم واسه اولین بار چرا تا حالا یه بارم به داداش اینو نگفته؟ چرا تا حالا کسی از اون انتظاری نداشته؟ برای اون میگن اگه نشد اشکالی نداره نشد دیگه

ولی برای من نشدی وجود نداشت باید میشد همیشه و همیشه

تا حالا بهش نگفتن بزرگ شدی اینطوری باش اینطوری کن

نه اینکه به من گفتن اینطوری باش و منم گفتم چشم! اتفاقا همیشه راه خودم رو پیش گرفتم و به سرکشیم معروف بودم:)

ولی عجیب بود واسم چرا همیشه توقع‌ها از من بوده حتی وقتی مدرسه نمیرفتم هنوز ولی از داداش هرگز توقعی نداشتن

حتی اون روز شنیدم بابا به مامان گفت میدونم درسش خوبه ولی تهش اگه نشد هم مغازه رو میدم بهش بشینه داخلش

همیشه به دوتامون گفته مغازه‌ها سرمایه‌ان یکیش واسه آینده من یکیش واسه آینده داداش

من که خودم خوشم نمیاد ولی چرا یه باد نگفتن اگه واسه نیکو هم نشد تهش میره میشینه تو مغازه؟ همیشه باید جون میکندم که بشه و بشه و بشه و خوشحال کنم بقیه رو

گفتم بهشون از اللن اینو نگید دیگه کافیه بشنوه داداش دیگه بیخیال همین دو ساعت درس خوندن هم بشه و بره پی فوتبالش کامل

راستش تقریبا راضیم از سختی که به من گرفتن

ولی کاش به داداش هم‌میگرفتن کخ اینقدر نگرانش نبودم الان دیگه

صدتو

دیشب د یه حرفی زد که خودم میدونستم ولی اینکه یکی دیگه به روم بیاره مثل سیلی خورد تو صورتم واقعیت داشت درست میگفت حتی هنوزم اوضاع همینه و بهتره سعی کنم دست از اینطور بودن بردارم قرار نیست عوض بشم فقط باید کنترلش کنم همین

هی یادم میاد هی حرفش منو میسوزونه و پشت بندش حسرت میاد هرچند از همین اشتباه پارسال هم درس گرفتم که اگه سرم نمیومد قرار بود یه روز بالاخره سرم بیاد

واقعا حکمت وجود داره؟ دلم میخواد باور داشته باشم که هست و هست

د گفت: تو خودت اگه واسه خیلیا صدتو نمیذاشتی یه وقتایی، خیلی موقعیت بهتری داشتی...

اینجا نوشتم که یادم بمونه اول و آخرش خودتی

احمق نشو تو بازه‌های حساس زندگیت و دلسوزی نکن واسه هرکسی که میاد و میره تهش

زمان این چیزا حالیش نیست فقط زیر میگیره یا میبلعه

پراکنده

آدمایی که دوستشون دارم هرگوشه ایران پراکنده شدن

و یکی از یکی دورتر

دلم تنگ شد امشب به معنای واقعی حس کردم دلم تنگ و کوچیک و مچاله شد

انگار جا نداشت خون پمپاژ کنه و بتپه

زیادی تنگ بود برای گذر اون بغض

فکر کردم برای دومین بار تو تنهایی وسط خیابون موقع راه رفتن گریه‌ام گرفت

شایدم سومین بار

گیلق

ادامه نوشته

بارون

نمیدونم بارون عزیز پس کی میخوای بیای؟

همه جا یه سر زدی فقط با ما راهت یکی نبود؟

بیا که میدونی چقدر عاشق اولین بارونم

اولین خرید

امروز اولین خریدای خوابگاه رو کردیم

البته اولینش که چند روز پیش بود یه جوراب بلند گرم و نرم خریدم

ولی امروز خریدای اساسی رو کردیم

سه تا چمدون برزنت گرفتم چون بابا از ایم پلاستیکی‌ها متنفره و وفادار به برزنته

سشوار گرفتم و اتو هم خواستیم بگیریم ولی بعد فکر کردیم اتو قدیمی و اصل تفال خودمون رو یه تعمیری کنیم اگه خوب شد همون رو ببرم ولی یه میز اتو باید بگیرم

فعلا واسه لباس خریدن یکم‌ زوده

دیگه از آذر هم ماهیتابه و مابقی چیز‌ها رو میخریم کم کم

حس جالبی داشت امروز

برگشت

آدما خیلی عجیبن یهو میرن و یهو بعد مدت‌ها برمیگردن و انتظار دارن مثل قدیم رفتار کنی

و منم بر خلاف میلم به روی خودم نمیارم

کی درست میشم اخه خدایا

پ.ن: راستی دیشب خیلی خوش گذشت با خانومیای محترم و ن.ی‌.ص

فتوحات

این مدت زندگیم به طرز عجیبی یکنواخت شده طوری که حس میکنم نواری رو گذاشتم رو حالت پخش و هی تکرار میشه و تکرار میشه‌..‌. با این وجود بازم باعث نمیشه آرزو کنم به تابستون برگردم با همه غیریکنواختیش

از فردا شاید اوضاع بهتر بشه و حرفی برای گفتن و ثبت کردم داشته باشم اینجا

فرایند گواهینامه گرفتنم از فردا شروع میشه و قراره در آینده نزدیک فتح کننده جاده‌ها بشم

پ‌ن: بعد از مدت‌ها دوباره سلام بر مقنعه

محکم

امروز صبح میم د بهم گفت باید تمرین کنی نکنی هم به مرور عادت میکنی که محکم باشی دربرابر بعضی ها

موقع جواب پس دادن به بعضی ها

نمیدونم حس میکنن سخته اخه تو خانواده به زیادی محکم و سمج و لجباز بودن معروفم اما تو جمع دوستای معمولی و آدمایی که ارتباط عادی داریم باهاشون خیلی مهربون ترم و منعطف‌تر

و با غرببه‌ها؟ اگه حس بدی ازشون نگیرم تو دیدار اول خیلی نرم میشم و بعدها اگه مشکلی پیش بیاد نمیتونم باهاشون بد تا کنم و محکم باشم جلوشون

مورد آخر یکم‌ نگرانم کرده مخصوصا حالا که قراره خوابگاهی بشم و الیته مشتاق این تجربه جدیدم

ولی ۱ درصد اوقات که اشتباه میکنم درباره حسم به آدما تو دیدار اول اگه اونجا هم پیش بیاد قراره بد تو دردسر بیفتم

باید حواسم رو جمع کنم که خوب تشخیص بدم.

برگشت

الان مینویسم چون احتمالا فردا پس فردا وقت نشه بنویسم

قراره دوشنبه قبل طلوع برگردیم خونه و به ادامه زندگیم با روند آروم‌تر برسم

همونقدر که رفتن‌ها( به یه سری جاها) رو دوست ندارم برگشتن‌ها به جاهایی که واسم عزیزن‌ رو دوست دارم

ستاد

دیروز یه ساعت زودتر به ستاد رسیدیم و گفتن باید ۸ وارد بشید و فعلا برید تو ماشین تا یخ نزنید

یه ساعت زودتر رسیدم و نفر ۲۴ ام بودم!

البته عدد جالبی بود عدد روز تولدم بود دوستش دارم

ساعت ۹ فرایند رو شروع کردن و من از اونجایی که نسبت به نفر ۱۵۰ ام جلوتر بودم خیلی زودتر وارد شدم و ساعت ۱۲ نجات پیدا کردم از دست هزارتا فرمی که خواستن ازم

اکثر مسئول‌ها خیلی خوش‌ برخورد بودن و یهو گرم میگرفتن جز یه خانم چشم سبز لاغر که شبیه مسئول بهداشت راهنماییم بود

و واقعا بد باهامون رفتار کرد و وحشتناک تبعیض قائل میشد بین بومی و غیربومی ها

هرچی بود تمام شد

با یه سری از همکلاسی‌ها هم هم‌صحبت شدم و یکی از پسرا و دوتا از دخترا واقعا به دلم نشستن هرچند هنوز نمیشه قضاوت کرد و باید صبر کنم تا بهمن کلاسا شروع بشه

نارنگی

مطمئنم‌‌ اگه بشمارم بیشتر از ده تا نارنگی پوست کندم واسه فسقلی‌های دور و برم

و حالا دستام بوی نارنگی میده:))

امروز با دختر عمو رفتیم بازار و خوش گذشت راستش

کاش اونم‌ به چیزی که میخواد برسه و با هم‌ خوشحال‌تر باشیم، متنفرم از شنیدن هرچیزی مربوط به تبریک و کلمه دکتر از بقیه جلوی دختر عموم

هرچند هدف اون‌ این نبوده

شنبه صبح از این شهر کوچولو میریم به سوی شهر مقصد دانشگاه

اینهمه مسیر پیچوندن خسته‌ام کرده یکم

چرا مستقیم نرفتیم مقصد اخه پدر من

فردا صبح هم میخوام‌ برم مزار به دایاجی سر بزنم...

پ.ن: چندتا محتوای مختلف رو تو یه دونه پست نوشتم و حتی درست حسابی تفکیک نکردم

متاسفم برای این تنبلیت نیکو

اینم بگم که اینقدر درگیر آدما بودم این چند روز چالش فضای مجازی نرفتن خیلی خوب با موفقیت داره عملی میشه