از وقتی یادم میاد از وقتی خیلی بچه بودم همیشه بابا من رو محکم بزرگ کرد مجبورم کرد سخت باسم مجبورم کرد کمالگرا باشم و سخت بگیرم و نگذرم از اشتباهم
نمیدونم چرا نوبت به داداشم که رسید روششون عوض شد اصلا نسبت به اینکه اون پسر هم هست محکم نیست همیشه باید نگرانش باشی و بخوای مراقبش باشی چون میدونم اشتباه میکنه و عین خیالش نیست حتی حالا که بزرگتر شده
از وقتی یادم میاد وقتی از جلوی اتو گالری رد میشدیم یا تو جاده لندکروز میدیدیم بابا میگفت نیکو بزرگ شدی از اینا واسه بابات میگیری؟ منم میگفتم چشم درس میخونم شاگرد اول بشم میگیرم و از این توقع خوشحال بودم
این حرف بارها و بارها تکرار شد و امشب یهو باز بابا گفتش
یه لحظه فکر کردم واسه اولین بار چرا تا حالا یه بارم به داداش اینو نگفته؟ چرا تا حالا کسی از اون انتظاری نداشته؟ برای اون میگن اگه نشد اشکالی نداره نشد دیگه
ولی برای من نشدی وجود نداشت باید میشد همیشه و همیشه
تا حالا بهش نگفتن بزرگ شدی اینطوری باش اینطوری کن
نه اینکه به من گفتن اینطوری باش و منم گفتم چشم! اتفاقا همیشه راه خودم رو پیش گرفتم و به سرکشیم معروف بودم:)
ولی عجیب بود واسم چرا همیشه توقعها از من بوده حتی وقتی مدرسه نمیرفتم هنوز ولی از داداش هرگز توقعی نداشتن
حتی اون روز شنیدم بابا به مامان گفت میدونم درسش خوبه ولی تهش اگه نشد هم مغازه رو میدم بهش بشینه داخلش
همیشه به دوتامون گفته مغازهها سرمایهان یکیش واسه آینده من یکیش واسه آینده داداش
من که خودم خوشم نمیاد ولی چرا یه باد نگفتن اگه واسه نیکو هم نشد تهش میره میشینه تو مغازه؟ همیشه باید جون میکندم که بشه و بشه و بشه و خوشحال کنم بقیه رو
گفتم بهشون از اللن اینو نگید دیگه کافیه بشنوه داداش دیگه بیخیال همین دو ساعت درس خوندن هم بشه و بره پی فوتبالش کامل
راستش تقریبا راضیم از سختی که به من گرفتن
ولی کاش به داداش هممیگرفتن کخ اینقدر نگرانش نبودم الان دیگه