بگذره اینم
سومین روزیه که یه حالیم نمیدونم بیقرارم نمیدونم چمه قراره چی باشه
دوستام میپرسن چیشده حرف بزن خب بگو
با اینکه مطمئن نیستم چی باید بگم حتی اگه میدونستم بازم ترجیحم این بود چیزی نگم همیشه حرف زدن از احساساتی که اذیتم میکنن پیش آدمای نزدیک بهم مثل اقرار به ضعف بوده واسم با اینکه میدونم اشتباه میکنم ولی هنوز نتونستم قبولش کنم
فقط میدونم که دارم کم میارم انگار و اینو نمیخوام
این بیقراری و بلاتکلیفی خودم یه طرف افت درسی داداش هم یه طرف، تصمیم گرفتم دیگه دخالت نکنم برعکس همیشه ایندفعه بسپارم به مامان و بابا
من که همیشه پیششون نیستم نمیتونم مثل یه مادر حواسم بهش باشه و مامان بابا دلشون به سختگیری من خوش باشه
وقتشه خودشون دیگه شروع کنن
اگه آخر هفته بارون بیاد به خودم شیرینی میدم بابتش
دنبال بهونه واسه خوشحالی الکیم:)
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴ ساعت 21:40
توسط Niko
|